دانش آموز از آموزگارش سوال کرد: عشق چیست؟
معلم: برای اینکه به این سوال پاسخ دهم باید به مزرعه گندم بروی و بزرگترین خوشه گندمی را که می بینی بچینی و برایم بیاوری ولی یک قانون را باید رعایت کنی تو فقط می توانی یک بار از مزرعه عبور کنی و اجازه برگشتن هم نداری.
دانش آموز به مزرعه رفت، خوشه های بزرگی دید ولی پیش خودش گفت ممکن است جلوتر خوشه های بزرگ تری هم باشد و به همین ترتیب تا نیمه های مزرعه جلو رفت و با خود فکر کرد مثل اینکه بزرگترین خوشه ها همانهایی بودند که در ابتدا دیده بود ولی طبق قراری که داشت نمی توانست برگردد. باز هم جلوتر رفت تا به انتهای مزرعه رسید ولی از خوشه های بزرگ خبری نبود و ناچار دست خالی نزد معلمش برگشت.
معلم به او گفت: این یعنی عشق، تو منتظریک نفر بهتر هســـــتی و زمانی متوجـه می شوی که شخص مورد نظر را از دست داده ای. دانش آموز پرسید: پس ازدواج چیست؟
معلم: برای اینکه به این سوال پاسخ بدهم باید به مزرعه ذرت بروی و بزرگترین ذرت را برایم بیاوری. فراموش نکن که قانون قبلی را رعایت کنی. یک بار عبور می کنی و حق برگشت نداری. پسر به مزرعه ذرت رفت و مراقب بود که اشتباه قبلی را تکرار نکند.درهمان ابتدای را ه یک ذرت متوسط را که به نظر مناسب آمد چید و نزد معلمش بازگشت.
معلم به او گفت: ازدواج مثل انتخاب ذرت است تو یکی را که به نظرت مناسب بوده انتخاب کردی و معتقدی که بهترین و بزرگترین را انتخاب کرده ای و به این انتخاب اطمینان داری ، این یعنی ازدواج…! عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی.
نظرات شما عزیزان: